۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

دلنوشته فخرالسادات محتشمی پور برای زهرا عرب مازار: جرم پدر تو دوستی و همراهی با میرِ ماست


فخرالسادات محتشمی پور دلنوشته ای را برای زهرا عرب مازار دختر 7 ساله مشاور مهندس موسوی که از تاریخ 7 دی ماه در زندان است نوشته است. این دلنوشته که در اختیار «کلمه» قرار گرفته به شرح زیر است: زهرا جان دخترک شیرین زبان معلم آزاده دکتر عرب مازار سلام نامه ات را به بابا خواندم با آن خط زیبا که در آن پدر را به جشن الفبایت خوانده بودی. نمی دانم هنوز هم مثل بقیه کوچولوهای زندانیان سیاسی محل ملاقات را دفتر بابا می دانی یا خودت را می زنی به راه دیگر تا بیش از این دل مادر نسوزد و نشکند و نلرزد؟ مهم نیست این ملاقات های دیر و دور کجا باشد مهم این است که دل کوچکت وقتی که تنگِ تنگ می شود و سخت می گیرد، یک چند دقیقه ای با دیدن چهره منور به نور ایمان پدر آرام بگیری به شرط این که موقع خداحافظی بی قراری ات بیشتر نشود و موجب لرزش دل پدر نشوی که ماه هاست مقاوم و استوار زیر سخت ترین فشارها مردانه ایستاده. جرم پدر تو دختر معصوم بی قرار، دوستی و همراهی با میرِ ماست. میر حسین موسوی دوست پدرت و دوست همه آدم های مظلوم و بی گناه و حتی دوست مخالفانش که شرط انصاف و مروت و جوانمردی را فراموش کرده اند. همان چهره آشنایی که وقتی شما کوچولوهای دور از پدر را می بیند، خم می شود و دست نوازش بر سرتان می کشد و همان گاه نمه های اشک در چشمانش می نشیند و در دل مویه می کند: به کدامین جرم و گناه؟؟؟ حرف «ج» را خوب می شناسی کلاس اولی نه ؟ با آن کلمه های زیادی که در آن به کار رفته مثل «جوجه» که مراقبت می خواهد تا بزرگ شود و جان بگیرد. مثل «جان» که این روزها خیلی ارزان است. مثل «جانماز» که تو اشک های مادر را گاهِ نماز بر آن می بینی و روی برمی گردانی که یعنی ندیده ام. مثل «جشن». همین جشن الفبای تو  نازنین کلاس اولی. بابا به جشن الفبایت نمی آید زهرا کوچولو چون می ترسد در این همه روزها و ماه هایی که نبوده تو «الف» اعتراف را شناخته باشی و «ل» لعنت را و »ف» فحش و «ب» بی ادبی و بی حرمتی و باز هم «الف» انکار حقیقت را. می ترسد تو به جای این که حرف «ش» را وسط کلمه خورشید بنشانی تا نورافشانی کند و گرما ببخشد، با شدت تمام چشمت را در کلمه شکنجه بزند و بر خود بلرزاند. و حرف «س» را به جای گذاشتن در اول کلمه سلامت، در خانه فعلی بابا یعنی سلول بشناسی. او نگران حرف «د» است که مبادا کوچ کند در ذهن تو از کلمه دارا و فقط یادآور دوری باشد و «گ» با آن سرکج کوتاه به جای همراهی با «ل» و خلق زیباترین واژه ها گریه تو را درآورد و خاری شود بر دل نازکت عزیزم و نگران حرف «خ» است که به جای «خنده» آوردن بر لبانت، کامت را از سختی و تلخی و گزندگی «خشونت» تلخ و آسیب زده کند. دخترم مخواه که بابا به جشن الفبای تو بیاید و مخواه که مادر یا معلم مهربانت ویا هرکس دیگری از کسی که حرف «ب«به جای باران و بنفشه و بوی خوش بِه، بر آغاز نام او(بازجو) نشسته تمنای حضور او را بکنند تا چشمان جستجوگر تو روز جشن در میان هم کلاسی های شاد و سرخوشت نرم و آرام بنشیند روی چهره مهربان و دوست داشتنی پدر. آری دخترکم آمدن او را تمنا مکن چرا که او برای اجابت این خواسته کوچک تو ظاهراً یک راه سخت در پیش دارد: نشستن در جعبه جادو و گفتن آن چه به آن اعتقاد ندارد. و تو دخترم که حرف «ج» را در کلمه های «جادو» و «خ» را در «خیانت» و « د« را در دروغ و «س» را در «سحر و دسیسه و سالوس» دوست نداری، برای شکستن بابا به هیچکس التماس نکن و بگذار حرف «س» باز هم در کلمه زیبای «سلامت» خوش بنشیند و در واژه باشکوه «استواری و استقامت». دخترم تو بازهم صبوری کن و بدان که خدای تو طفل معصوم ما به اندازه همه ظالمان و جباران عالم بزرگ است و سخت منتقم.

هیچ نظری موجود نیست: