از همان روزی که دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزی که فرزندان «آدم»،ا
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشيد
آدميت مرد!
گرچه «آدم» زنده بود
از همان روزی که يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون، ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود.
¤
،بعد، دنيا هی پر از آدم شد و اين آسياب
،گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
،ای دريغ
آدميت برنگشت!
¤
قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه ی دنيا ر خوبی ها تهی ست
!صحبت از آزادگی، پاکی، مروت، ابلهی ست
،صحبت از موسی و عيسی و محمد نابجاست
قرن «موسی چومبه»هاست!
¤
:روزگار مرگ انسانيت است
،من، که از پژمردن يک شاخه گل
،از نگاه ساکت يک کودک بيمار
،از فغان يک قناری در قفس
از غم يک مرد در زنجير-حتی قاتلی بر دار-
.اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندر اين ايام، زهرم در پياله، اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟!
¤
.صحبت از پژمردن يک برگ نيست
.وای! جنگل را بيابان می کنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق، پنهان می کنند!
هيچ حيوانی به حيوانی نمی دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان می کنند!
¤
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض کن: مرگ قناری در قفس هم مرگ نيست
فرض کن: يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن: جنگل بيابان بود از روز نخست!
،در کويری سوت و کور
،در ميان مردمی با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است!
(فریدون مشیری)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر